يک ره ز در برون آ، قصد هزار جان کن
قربان هزار چون من بر چشم ناتوان کن
رويت بلاست، بنما، تا جان دهند خلقي
در عهد خود ازينسان نرخ بلاگران کن
از ديدن تو مردم تا بزيم و نميرم
در شخص مرده من خود رابيار و جان کن
از نوک غمزه تا کي خونها کني دمادم
شهري بکشتي، اکنون شمشير در ميان کن
از کويش غم تو بگسست بند بندم
يک جرعه اي ميم ده پيوند استخوان کن
از لب چو ديگرانم چون شکري ببخشي
باري طفيل ايشان خاکي در اين و آن کن
گر دل بري، تواني، ور جان بري ز من هم
تسليم تست خسرو خواه اين و خواه آن کن