ناز در چشم و کرشمه در سر ابرو مکن
ور کني خير و بلا، باري نظر هر سو مکن
باز مي داري ز کشتن نرگس بدمست را
اين فسون گيرا نمي آيد، بر آن جادو مکن
بوسه اي دادي و کشتي، وه که ديگر گاه گاه
درد عاشق را به درمان مي کني، بد خو مکن
تيغ بر وي زن که پيشت لاف آزادي زند
ما گرفتاريم، تندي بر سر ابرو مکن
درد دل مي گويم و با آنکه خوي نازکت
گر دل اينجانيست، باري سوي ديگر رو مکن
تشنه خون مسلمان است چشم کافرت
گر مسلماني تو کافر، گفت آن هندو مکن
پرده عشاق تو صد پاره خواهد شد چو گل
باده را گستاخ با آن زلف عنبر بو مکن
من که از جان دست شستم، دادن پندم چه سود؟
اي طبيب، ار هشياري، مرده را دارو مکن
اي که چون خسرو گرفتار هواي دل نه اي
عافيت خواهي، نظر اندر رخ نيکو مکن