اي به کويت هر سحرگه جاي تنها ماندگان
رحمتي بر چشم خون پالاي تنها ماندگان
چون به کويت دوست تنها پاي را خاکي کند
کس به جز گريه نشويد پاي تنها ماندگان
درد تن باشد، وليکن ني بسان درد دل
گر مثل گردون رود بالاي تنها ماندگان
با چنين شبها که من دارم، چه باشد، وه که گر
يادت آيد روزي از شبهاي تنها ماندگان
ني منت گويم ز تو«حالم تواني گوش کرد؟»
کانده سخت است در سوداي تنها ماندگان
کشتي از تنهائيم، آخر نيامد وقت آن
کت گذر باشد به محنت جاي تنها ماندگان
ماند اينم آفتاب و مه که در شبهاي غم
سايه باشد مونس شبهاي تنها ماندگان
آفتاب چرخ تنها سوزد و گويد «مسوز»
واي تنها ماندگان، اي واي تنها ماندگان!
تو غم خسرو کجا داني که نشنيدي گهي
ناله و فرياد درد افزاي تنها ماندگان