آمد بهار، اي يار من، بشکفت گلها در چمن
شد در نوا هر بلبلي بر شاخ سرو و نارون
باد صبا گلريز شد، ساقي، بده مي تا شوم
گه از خمار چشم تو مست و گه از دردي دن
با عارض زيباي تو ما را چه جاي باغ و گل
با قامت رعناي تو چه جاي سرو و نارون
چندان به ياد عارضت بارم ز جوي ديده خون
تا لاله هايت را دمد سنبل بر اطراف چمن
چشمم چو در هر گوشه اي سرشار دارد چشمه اي
در چشمم ار ناري گهي، باري بيا در چشم من
شادم اگر ميرم زغم، باري ز محنت وارهم
از هجرت، اي زيبا صنم، تا چند باشم ممتحن؟
گاهيم سازد بي خبر، گاهيم نآرد در نظر
با عاشقان آن چشم را باز اين چه سحر است و فتن؟
داريم با زلفت، بتا، وقت خوش و اين قصه را
مگشاي با باد صبا، وقت مرا بر هم مزن
از انتظارت ديده ها شد خسرو بيچاره را
اي يوسف فرخ لقا، بويي فرست از پيرهن