نه بي يادت برآيد يک دم از من
نه بي رويت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمي که داني
به شرط آن که گويي «مرهم از من »
دلم را خون تو مي ريزي و ترسم
که خواهي خون بهاي دل هم از من
مرا از هر که ديدي پيش کشتي
مگر کس را نمي بيني کم از من
اگر آهي برآرم از دل تنگ
به تنگ آيند خلق عالم از من
کجا کارم به عالم راست گردد؟
که برگشتي چو زلف پر خم از من