خمار و خواب و چشم کافرش بين
شکنج و پيچش زلف ترش بين
دل پاکان و جان پارسايان
هلاک غمزه هاي ساحرش بين
چو غوغاي مگس در خانه شهد
نفير مستمندان بر درش بين
به جاي آب اگر ساکن نديدي
درون پيرهن سيمين برش بين
بتا جعدت پر از دلهاست خواهي
گره بگشا، به هر مو اندرش بين
همه شب باده نوشيده ست تا روز
هنوز آن خواب مستي در سرش بين
بديدم يک رهش، ديوانه گشتم
دلم گويد که بار ديگرش بين
دلم را سوختي ور باورت نيست
درونم چاک کن، خاکسترش بين
چو گويد خسرو از غم گريه چشم
ز خاک پاي شاه کشورش بين