گيسوي ترا نسبت با شب نتوان کردن
وز ماه جمالت را غبغب نتوان کردن
جان عزم سفر دارد، بردار ز رخ پرده
منزلگه مه عمدا عقرب نتوان کردن
تو ظلم کني بر من، من بنده دعا گويم
يارب، چه کنم کاينجا، يارب نتوان کردن
گيرم که تو پيکان را بيکار نمي خواهي
خون ريختن خلقي مذهب نتوان کردن
کودک شدي و جانم بازيچه خود کردي
ور خود ز تن من شد، مرکب نتوان کردن
شربت ز لبت خواهم، وين بيهده گويي را
بهر دل گرم خود در تب نتوان کردن
حلواي لب خود نه اندر دهنم تا خود
از غايت شيريني در لب نتوان کردن
خسرو به جهان اندر از بهر تو مي باشد
ورنه به چنين جايي يک شب نتوان کردن