با چون تو مهي يک شب گر خواب توان کردن
بهر خوشي عمري اسباب توان کردن
گر پاي ترا وقتي از گريه توان شستن
از بهر چنين کاري خوناب توان کردن
آن طره به يک سو نه از گوشه، مه تابان!
شبهاي سياهم را مهتاب توان کردن
گر غمزه تو جويد شاگرد به خونريزي
صد خضر و مسيحا را قصاب توان کردن
بيداري من بوده ست از رنج فراق امشب
چندان که به آسايش ده خواب توان کردن
زاهد که ترا بيند، گر قبله به دل خواهد
از طاق دو ابرويت محراب توان کردن
آن خوي که ز روي تو گه گاه چکد بر لب
کام دل خسرو را جلاب توان کردن