درآ، اي شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن
به گفت تلخ چون مي عاشقان را مست و غلتان کن
از آن زلف پريشان نامزد کن باد را، ور کس
به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پريشان کن
مگو «پيراهن زيبايي آمد چست بر يوسف »
تو هم بشناس خود را و يکي سر در گريبان کن
فراوان بت پرستيدم به محراب نماز، اکنون
به محراب دو ابروي خودم از سر مسلمان کن
پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد
ببر آن هيمه را در کار آتشگاه گبران کن
منه بر آينه آن روي، وه گر مي نهي، باري
بسوز اين جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن
چو نتوان بوي تو بشنيد از وي، مي درم جامه
چرا بيهوده گويندت که گل در مشک پنهان کن
گه جان دادن است و شربت ديدار مي خواهم
اگر چه بر تو دشوار است، باري بر من آسان کن
برون آ چون سواد ديده ابر سيه، وانگه
به گرما سايه بالاي آن سرو خرامان کن
طبيبا، درد من دارد نهفته در دلم کاري
تو دردي را که بيکارست رو تدبير درمان کن
نثار تست چون جانهاي مشتاقان تو، باري
نثارت ديگران چينند ني خود غارت جان کن
ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آيد
بيار آن خاک را هم خوابه آن چشم گريان کن
بناي عشق جانان نو شد اندر سينه خسرو
بناهاي کهن از کارگاه غمزه ويران کن