همي رفتي و مي گفتند اندر حسن فردست اين
بت خانه نشين است اين، نه ماه خانه گردست اين
نگويم چشم و غمزه ست اين که بهر جان من داري
که پيکان شکار است آن و شمشير نبردست اين
لبت گه گه بخنديدي به روي زعفران رنگم
چه شد آخر نه اکنون هم همان رخسار زردست اين؟
خوشم با آب چشم خويش تا گفتي که «غم مي خور»
و ليکن هم تو مي داني که ناخوش آبخوردست اين
مرا دردي ست اندر جان که هم با جان رود بيرون
دگر درد آنکه همدردي نيابم، وه چه در دست اين
هر آن خاکي که مي ريزد به شرط از ديده بپذيرم
ولي شرطي که گويندم که از کوي تو گر دست اين
به شوخي مي زني سنگم، گل است اين بر رخ عاشق
گل مردان مزن بر روي خسرو، چونکه مردست اين