باز اين دل من رو به که آورد، ندانم؟
وان صبر که بوده ست، کجا کرد، ندانم؟
شب ها منم و گوشه غم حال من اين است
حال دل آواره شبگرد ندانم
آن گرد که مي خيزد ازان راه ببينيد
و آن کيست سوار از پي آن گرد، ندانم؟
اشک از سفر کوي ويم تحفه غم آورد
من خوش تر ازين هيچ ره آورد ندانم
بازم به جگر مي خلد آن قامت چون تير
ساقي، قدح باده که من درد ندانم
ياري که برنجد ز جفا، يار نگويم
مردي که بترسد ز بلا، مرد ندانم
از هر که بپرسند بگويد که چه خسرو
يک سوخته حادثه پرورد ندانم