ابر مي بارد و من بار سفر مي بندم
چشم مي گريد و من از تو نظر مي بندم
چشم گريان به لبش داشته، يعني در راه
بر سر آب روان پل ز شکر مي بندم
جان گسسته ست گره مي زنمش از گريه
گرهش سست تر است، ار چه که برمي بندم
بهر بستن به دگر چيز همي آرم دست
وز تحير به غلط چيز دگر مي بندم
گفتي، اي دوست «که بربند به مويي دل خويش »
حال اين است که مي بيني، اگر مي بندم
از تو مي ديدم و چون آمد، چشمم بربست
بنگر از چشم خود، اي ديده، چه برمي بندم؟
نمکي بخش به خسرو که براي توشه
خون برون مي کشم از ديده، جگر مي بندم