گر من به کمند تو گرفتار نباشم
افتاده درين سايه ديوار نباشم
آخر ز تو چيزي ست درين سينه، وگرنه
چندين به سر کوي تو بيدار نباشم
زنجير گشايم، ببرد زلف تو، گر من
نوبرده آن غمزه خونخوار نباشم
خونها خورم و شکر تو گويم که ازين مي
يک لحظه ز اقبال تو هشيار نباشم
خوش وقت دلي که بود آزاد که باري
من مي نتوانم که گرفتار نباشم
چون خاص خيالت شدم، اي جان و خرد، دور
آن به که کنون پهلوي اغيار نباشم
گويند که «خسرو مگري » واي که چندين
بيرون نتراود، اگر افگار نباشم