چون ز تو مي نتوانم که شکيبا باشم
چه غمت دارد بگذار که رسوا باشم
در فراق تو که داند که کجا خاک شوم؟
بخت آن کو که من اندر ته آن پا باشم؟
شب ندانم ز پي ديدن او چون گذرد
بس که تا روز در انديشه فردا باشم
اي خوش آن دم که براني به گلويم شمشير
من در آن فرصت سويت به تماشا باشم
تا به جز من نخورد کس غم تو بيشتري
از پي خوردن غمهاي تو تنها باشم
رشکم آيد که سگان بر سر کويت گردند
گر بفرمايي من نيز همانجا باشم
وعده اي خواهم و در بند وفا نيز نيم
غرض آن است که باري به تقاضا باشم
از سرم در گذران خواب خوشت خوش بادا
عاشقم من همه شب در غم و سودا باشم
حجت بندگي من خط يار است، از آنک
خسروم، من که غلام خط زيبا باشم