دوستان در ره دل سنگ گران است تنم
چه کنم تا ز ره اين سنگ به يک سو فگنم؟
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادي بوزد زان چمنم
بلبل جان به هوايي چمن خويش بسوخت
کي بود، کين نفس تنگ بهم برشکنم؟
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کيم زين دل مردار نه زاغ و زغنم
آب خوش خوردنم از عقل ميسر نشود
وقت مي خوش آن کند بي خبر از خويشتنم
مستم از لعل لب خويش کن، اي دوست، چنانک
خويشتن را به قيامت نشناسم که منم
من دردي کش ديرينه چو ميرم سر مست
به ميم شوي و نمازي هم ازو کن کفنم
مگسيم و به خم باده در افتاده چو من
به کراني نرسم، چند پر و بال زنم؟
ساقيا، غرقه به مي کن قدري خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟