بحل کن آن همه خونها که در غمت خوردم
که عمري از دل و جان شکر اين کرم کردم
حديث وصل نگويم که گفته شد روزي
ز بخت بد چه لگدها که بر جگر خوردم
بمردم و ندهم درد خود برون، زيراک
کجاست دل که شناسد حلاوت دردم
چنان خوش است جفايت که گر تو تير زني
قبول اگر نکنم من به ديده، نامردم
چه کارم آيد، اگر خاک کوي تو نشود؟
تني که از پي اين سالهاش پروردم
شبي که گرد سر کوي تو توانم گشت
به عشق گرد سر خود هزار مي گردم
به کوي تو چو شوم خاک، نيست غم به جز آنک
صبا ز کوي تو سوي دگر برد گردم
گريست خون به جفاي تو، خسروا، صد شکر
که سرخ کرد به گاه وفا رخ زردم