من از دست دل دوش ديوانه بودم
همه شب در افسون و افسانه بودم
غمش بود و من گم شدم در دل خود
که همراه غولي به ويرانه بودم
ز دل شعله شوق مي زد به يادش
بر آن شعله شوق پروانه بودم
به مسجد رود صبح هر کس به مذهب
من نامسلمان به بتخانه بودم
دل و جان و تن با خيالش يکي شد
همين من در آن جمع بيگانه بودم
دريغا، خيالش به سيري نديدم
که شوريده و مست و ديوانه بودم
خرابي خسرو نگفتم به رويش
که بيهوش از آن شکل مستانه بودم