به ديدنت که من خو گرفته مي آيم
بکش به غمزه که بر خويش مي نبخشايم
چو بهر ديدن روي خودم بخواهي کشت
به خشم روي نتابي، گرت به خواب آيم
شبي به خواب نياسوده ام، بيا که مگر
ز دولت تو به خواب اجل نياسايم
گريست ديده بسي خون ز رشک حسرت، از آنک
شبي به کوي تو خاري خليد در پايم
ز بهر آنکه نبوسد کسي درت جز من
ز خون دل همه خاک درت بيالايم
گهي فتاده بدم نيم سوخته جاني
وزيد بادي از آن کوي و برد بر جايم
برون نمي رود از کام تلخي هجرم
اگر چه من به سخن خسرو شکر خايم