به ديده اي که ترا ديده ام نمي يارم
کزان نظر به سوي ديگري به بار آرم
چه وقت بود که افتاد به تو آم سر و کار
که کار سر شد و در سر نمي شود کارم
کجا روم، چه کنم کز تو هر کجا که روم
کمند گيسوي تو مي کند گرفتارم
کنون که پيش رخت همچو زلف مي پيچم
فرو گذاشت مکن اين چنين به يک بارم
مخسپ ايمن از آهي که مي زنم هر شب
که فتنه بار توام تا به روز بيدارم
مرا به هر سختي از زبان غمزه مسوز
به دست خويش بزن تيغ، اگر گنه کارم
به پيش روي تو از بيم آنکه کشته شوم
چو شمع سوختم و دم زدن نمي يارم
فتاده بر در تو خسرو و ندانستي
که اوفتاده خود را فرود نگذارم