چنين که غمزه خوبان نشست در کينم
مدان که يک نفس ايمن ز فتنه بنشينم
حلال باد چو مي خون من بر آن ساقي
که غرقه کرد به يک جرعه تقوي و دينم
چنان اسير بتم کم ز قبله نيست خبر
ز من حکايت بطحا مپرس کز چينم
گذشت عمر و عمارت نمي پذيرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستينم
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوي ارغوان و نسرينم
خوش است گريه و آن هم نه گوهري ست، کزو
مفرحي بتوان ساخت بهر تسکينم
به خواب ديده ام امشب که در کنار مني
چه خوابهاي پريشانست اين که مي بينم
هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حيات برچينم
بکش به تيغ که راضيست خسرو مسکين
مکش ز بهر خدا از زبان شيرينم