رخي که بر کف پاي تو سيم تن مالم
دريغم آيد، اگر بر گل و سمن مالم
در آن شبي که کنم گشت کوي تو همه روز
دو ديده را به کف پاي خويشتن مالم
گرم به راه سنان رويد از هواي رخت
به زير پاي چو نسرين و نسترن مالم
به ياد تو همه شب خون خورم، چو روز شود
ز بيم سنگدلان خاک بر دهن مالم
غبار کوي تو با خويشتن برم در خاک
عبير رحمت جاويد بر کفن مالم
چو بهر يوسف خود نيست گريه ام، تا چند
ز ديده خون دروغين به پيرهن مالم!
مگر رسد رخ خسرو به پاش، هر دم رخ
به صد نياز ته پاي مرد و زن مالم!