توانم از همه خوبان نظر بگردانم
مجال نيست کزان خوش پسر بگردانم
خوش آن زمان که به بويش نهفته مي نگرم
چو سوي من نگرد، پس نظر بگردانم
مرا به بند مؤذن زبون کند هر روز
چنانکه آب در اين چشم تر بگردانم
چنان ز دست تو مسکين شدم که خوبان را
اگر به راه ببينم، گذر بگردانم
کمر چه بندي، بگذار تا به گرد ميانت
دو دست خويش به جاي کمر بگردانم
توانم اين که مگس از شکر برانم، ليک
ز دل مگس به چسان از شکر دانم
ز رشک سوخته شد، خسرو، ار بود دستم
ز زلف تو ره باد سحر بگردانم