نبودي آن که منت دلنواز مي گفتم
چرا ز ساده دلي با تو راز مي گفتم؟
همه حکايت ناز تو گفتمي، زين پيش
کنون بلاي من است آن که ناز مي گفتم
دلا، بسوختي و تلخ مي نمود ترا
من ار ز پند حديثيت باز مي گفتم
خوش آن شبي که به روي تو باده مي خوردم
به آب ديده همه شب نياز مي گفتم
عظيم درد سر آورد نازنين مرا
که من فسانه به غايت دراز مي گفتم
دلش گر از سخن من گرفت، بر حق بود
که دردهاي دل جانگداز مي گفتم
هر آن سخن که ازو ياد بود، شب تا روز
تمام مي شد و هر بار باز مي گفتم
خيال خنده نمي سوخت جان خسرو و من
دعاي آن لب کهتر نواز مي گفتم