نه يار وعده بوس و کنار مي کندم
نه دل ز ديدن رويش قرار مي کندم
درون دل نه يکي صد هزار افسون است
هنوز آرزوي آن سوار مي کندم
همي خلد به دل من چو ناوک دشمن
نصيحتي که کسي دوستدار مي کندم
شبي ز بيم گزندش هزار ناوک آه
فرو همي خورم، ار چه فگار مي کندم
دگر ز بخت خودم عزتي نمي بايد
همين بس است که پيش تو خوار مي کندم
توام به تيغ کشي و خيال کشت که او
شفيع مي شود و شرمسار مي کندم
شبم به خوردن خون رفت، ساقيا، مي ده
که آن شراب شبانه خمار مي کندم
پگه بيامد و همسايه گفت «خوابم نيست
که ناله هاي تو در سينه کار مي کندم
شراب عشق تو مي بايدم به سر هر چند
که بامداد اجل هوشيار مي کندم
به ناز گفت شبي «خسروا، گلت نشکفت »
هنوز آن سخنش خار خار مي کندم