گذشت يار و نسازم به خوي او، چه کنم؟
چو صبر نيست ز روي نکوي او، چه کنم؟
رقيب گويدم، اي خون گرفته، چشم ببند
چو عاشقم من مسکين به روي او، چه کنم؟
شدم اسير سمند و خلاص مي جويم
وليک مي کشدم دل به سوي او، چه کنم؟
به جوي اوست کنون آب و من چنين تشنه
ولي ز خون من است آب جوي او، چه کنم؟
روم به باغ بدين بو که خوش شود دل تنگ
به هيچ باغ نيابم چو موي او، چه کنم؟
چه جاي آنست که گويندم «آبروي مريز»
بسوخته ست مرا آرزوي او، چه کنم؟
فتادگي خودش عرضه مي دهم از پي
فتاده چند براين خاک کوي او، چه کنم؟
چو شير خورد همه خون خسرو آن بدخو
ز شيرخوارگي اين است خوي او، چه کنم