بيار، ساقي، درياي بيکرانه به سويم
که کشته مي نشود آتش جگر به سبويم
طفيل خاک يکي جرعه ريز بر سر من، ريز
که گرد تو به ازاين دلق بي نماز بشويم
نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کويم
خوش آن خمار پياپي که لعبتان خماري
شبم دهند شراب و ره درونه ربويم
به يک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبيل نسيه بجويم
حريف بيشتر از من شود خراب که پيشش
به هر پياله سرودي ز درد خويش بگويم
صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجويم؟
به بت پرستي خلقي که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگي بود ز روي برويم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو داني و در مسجد که من سگ در اويم