گذشت عمر و دمي در رخ تو سير نديدم
ز هجر جان به لب آمد، به کام دل نرسيدم
چو غنچه تا به تو دل بستم، اي بهار جواني
به هيچ جا ننشستم که جامه اي ندريدم
گه جدا شدن جان ز تن نباشد هرگز
عقوبتي که من اندر جدايي تو بديدم
جز اين ز مردن خويشم فسوس نيست به سينه
که زير پاي تو شادي مرگ خويش نديدم
سرم ز سرزنش مدعي به خاک فروشد
چنين بود که نصيحت ز دوستان نشنيدم
اگر به تيغ سياست مرا جدا کني از خود
ز تو بريد نيارم، ولي ز خويش بريدم
فريب و عشوه که نزد خرد به هيچ نيرزد
بده که گر ز تو باشد، به هر دو کون خريدم
چو سايه در پس خوبان بسي دويدم و اکنون
ز روي خوب چو سايه ز آفتاب رميدم
به عين بيهشيم رخ نمود و گفت که «چوني؟»
چه تشنگي بر آبي که من به خواب بديدم
چه جاي طعنه که خسرو چرا به زلفش اسيري؟
نه من بلاي دل خود به اختيار گزيدم