خراب کرد به يک بار خواب نرگس مستم
خبر دهيد به جانان که دل برفت ز دستم
ز بس که اين دل خون گشته در دويد به چشمم
نايستاد دلم تا ميان خون ننشستم
هزار شب رود و من به خواب چشم نبندم
کنون چگونه ببندم که از نخست نبستم
مه من ار به تو بينم، «بت چه پرستي؟»
چو دين به کار تو کردم، چگونه بت نپرستم؟
مشو به خشم که «در من تو کيستي که نبيني؟»
گر آن گناه نبخشي، جوان و عاشق و مستم
مرا ز دوري بتان توبه داده بود عزيزي
تو شوخ باز بر آن داشتي که توبه شکستم
نهاد داغ سگي پاسبان کوي تو بر من
من ار چه سگ نيم، اما براي داغ تو هستم
دهند پند که خسرو صبور باش که رستي
اگر سخن به صبوري بود، بدان که نرستم