کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم
ولي به تيغ کشي به که تاب ناز ندارم
چه روز بود که پيچيد نقش زلف تو بر من
که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم
چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت
که سوي روز نکوي کسان نياز ندارم
بيار ساقي و در ده به ما صلاي خرابي
که بيش ازين سر اين عقل حيله ساز ندارم
مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن
که من ز شاهد و مي فرصت نماز ندارم
چو بت پرست دلم شد چنان که باز نيامد
به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم
چسان رود غم خسرو در پي کشتن
ز ديگري سخني نيز دلنواز ندارم