رو زردي از من است ز چشم سيه گرم
ورنه کي آيي آن که من اندر تو بنگرم
من دانم ولي که شده ست آب جوي او
کز دست چشم خويش چه خونابه مي خورم
در جستن شکوفه روي تو شد روان
بادي که از جواني خود بود در سرم
اکنون که مر مرا غم تو سرخ روي کرد
پيش که گويم اين غم و اين زر کجا برم؟
بگشا نقاب کز رخ چون آفتاب تو
روز فرود رفته خود را برآورم
دل چون چراغ سوخته شد ز آتش فراق
از شام غم هنوز به تاريکي اندرم
سوداي خاک پاي تو تا در سر من است
سر در کلاه سبز فلک در نياورم
من خسروم، وليک نگر کز فراق تو
گويي که از نگارش شاپور دفترم