با تو چه روز بود که من آشنا شدم؟
کز روزگار صبر و سلامت جدا شدم
هر دم به خون ديده خود غرقه مي شوم
من خون گرفته با تو کجا آشنا شدم؟
از من قرار و صبر، ندانم کجا شدند؟
من خود ز خويش هيچ ندانم، کجا شدم؟
از بس که گم شدم به خيالات زلف تو
موري بدم که در دهن اژدها شدم
بارم نبود کوه غم، اما به بوي تو
در زير بار منت باد صبا شدم
اي پندگوي، تا رخ او را نديده اي
بگريز و جان ببر تو که من مبتلا شدم
او رخ نمي نمود، به زاري بديدمش
من خود براي جان و دل خود بلا شدم
هر دم به داغ هجر چو عيشم عذاب بود
باري ز ننگ زيستن خود رها شدم
خسرو به بندگيت غلامي ست بي بها
خاصه کنون که بنده تو بي بها شدم