هر روز ديده بر ره ياد صبا نهم
بر ديدگان خاک درش توتيا نهم
زو صد جفا کشم که نيارم به روي گفت
کاين درد خود چگونه بر آن وفا نهم
ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهاي ديگران چه دگر در بلا نهم؟
گفتند «ياد مي کندت » دل نمي دهد
کاين تهمت دروغ بر آن آشنا نهم
شاهان مجالس نيست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسيده که کاسه کجا نهم؟
روزي چو خواست کشتنم از بوي تو صبا
آن به که جان ببوسم و پيش صبا نهم
چون دل ز گفت ديده مرا سوخت در به در
بيرون کشم، به پيش دل مبتلا نهم
شبها که گرد کوي تو گردم، به يک قدم
اول نهم دو ديده و آنگاه پا نهم
بگذار پاره پاره کنم بر تو خويش را
پس طعمه پيش هر سگ کويت جدا نهم
گفتي که «گل به جاي رخم بين » زهي خطا
کان دل گر آه مي نکنم، بر گيا نهم
زين گونه کز لبت سخني نيست روزيم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!