چون ناله بهر ديدنت از ناز برکشم
خواهم که اين دو ديده غماز برکشم
بانگ بلند خيزد از آتش، چو شد بلند
ناليدنم همانست، چو آواز برکشم
صبري نباشد، ار چه که هر دم ز خون دل
در خانه نقش آن بت ظنار بر کشم
بر ياد قامتت چو بگريم، عجب مدار
کز گل هزار سرو سرافراز برکشم
او در دل است و صبر بکردم، هزار بار
گر خويش را فرو برم و باز برکشم
رسوا شدم، ز خلق گرم دسترس بود
يک يک زبان سفله و غماز برکشم
دست عزيز گر بگشايد به کشتنم
خود تيغ آن سوار سرانداز برکشم
ياران بسوختند ز من، خسرو، آه گرم
تا چند پيش همدم و همراز برکشم!