شب تا به روز خون جگر نوش کرده ام
خوش عشرتي ست اين که شب دوش کرده ام
خون شد حرام شرع، ولي من چو عاشقم
بر من حلال باد که خوش نوش کرده ام
گر سرو و لاله اي بر برم نيست، اين بس است
کز خون ديده لاله در آغوش کرده ام
گفتي «به فرق بر سر کويم طواف کن »
زين لطف پاي خويش فراموش کرده ام
اين سر که نيست يک نفس از درد عشق دور
باري ز محنتي ست که بر دوش کرده ام
بکشيد وه مرا که نخفته ست آن نگار
زان ناله ها که شب من بيهوش کرده ام
گويند «کز چه عاشق ديوانه اي گشته اي؟»
گفتار خسرو است که در گوش کرده ام