خيز، اي به دل نشسته که بيدل نشسته ايم
مگسل ز ما که بهر تو از خود گسسته ايم
آه، ار به روي تو نگشاييم ما شبي
چشمي که در فراق تو شبها نشسته ايم
آلوده جفاي تو جان مي رود درون
هر چند کز خدنگ جفاي تو خسته ايم
سامان ز ما طلب مکن، اي پارسا، که من
ميخواره و سفال به تارک شکسته ايم
در ده شراب شادي از آن رو که عقل رفت
داني که از کدام بلا باز رسته ايم؟
خسرو، چه جاي صرفه جان است و بيم سر
ما را که پيش سنگ ملامت نشسته ايم