دلبرا، در جان نشين، في العين هم
اي ز تو شادي به جان، في القلب هم
گريه خون بين و مي کن پرسشي
چون نماند، اکنون مرا في الجسم دم
چون کنم من خواب، دريا گشت چشم
تو به خنده گوئيم في البحر نم
تا زهر دل برد غم خال رخت
بين همه جا غم، بمحوالخال غم
عمر خسرو در غم رويت گذشت
چند باشد دوريم، والصبر کم