توبه ديرينه را مي بشکنم
ساقيا، در ده شراب روشنم
ساقيم، گر چون تو بت رويي بود
توبه چبود، مهر ايمان بشکنم
وقتي آيد عاشق از مستي خويش
آنکه زان مي مست ميرد، آن منم
دامنم از گريه خون آلود چيست؟
من که با يوسف، به يک پيراهنم
پرسيم «کاندر چه حالي، بازگوي؟»
اينک از اقبال تو جان مي کنم
هر نفس آهي کشم، وز روز بد
روزگار خويش را آتش زنم
زندگي و مردن من چون ز تست
تهمت جان چيست، باري بر تنم؟
بار عشقت بس پذيرم منتي
بار سر گر کم کني از گردنم
گفت خسرو سوزشي دارد، از آنک
بلبل دامم، نه مرغ گلشنم