هر شبي با گريه هاي خود خوشم
گر چه هست آن روغني بر آتشم
مرگ شيرين شد مرا از عيش تلخ
زنده گردم، وه کزين شربت خوشم
گل ز باغ وصل نزديکان برند
من چو سگ از دور با سنگي خوشم
اي که پابوسي، فغانم زن که من
زاهد کويم، ولي شاهدوشم
بس که جانم عاشق دشنام اوست
هر که را گويد، به سوي خود کشم
يک نفس بنشين که ميرم پيش تو
تا نفس باقيست پنج و يا ششم
مور گر ميرد نباشد خونبها
پي سپر کن زير پاي ابرشم
ز آه خسرو، جان من، ايمن مباش
کاسمان دوز است تير تر کشم