اي رخت چون ماه و از مه بيش هم
خسته کردي سينه ما، ريش هم
غمزه تو بر صف خوبان زند
گر نرنجي بر دل درويش هم
تيره کردي عيش ما و روز دل
روزگار عقل دور انديش هم
گر نوازش نيست کشتن، گفتمت
کاهلي کردي در آن فرويش هم
کشتم از دست جفايت خويش را
بر تو آسان کردم و بر خويش هم
مي رود صبر من آواره ز من
پس نمي بيند ز بينم و پيش هم
ما و زنار مغانه کز بتان
وين نماز، استغفرالله، کيش هم
گر چه بر جانم قيامتها از اوست
تا قيامت عمر بادش بيش هم
هر زمان گويي که نوش من خوش است
گر ز خسرو پرسي، اي جان، نيش هم