کس بدين روز مبادا که من بد روزم
کس بدين گونه مسوزاد که من مي سوزم
دين نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم
دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم
شبي بسي رفته به بيداري و آن بخت نبود
که دمد صبح مرادي ز رخت يک روزم
آخر، اي چشمه خورشيد، يکي رو بنماي
چند گه تا به سحر همچو چراغ افروزم
ترک قتال و مرا گريه و زاري بسيار
آن گناهست که بر وي نکند فيروزم
چند گويند که رسوا شدي از دامن چاک
چاک دل را چه کنم، گير که دامن دوزم؟
غم نبود از دگران تا ره خسرو تو زدي
گشت معلوم حد طاقت خود امروزم