يارب، آن روز بيابم که جمالت بينم
چند بر ياد جمالت به خيالت بينم
شاه حسني و سپاه تو بلا و فتنه
جان کشم پيش و بدان جاه و جلالت بينم
چون بگنجم به دو لب بس بودم کاين تن خويش
در تن صافي چون آب زلالت بينم
نيست بس آن که شبم بي تو چه سالي گذرد
وين بتر بين که ز دوري مه و سالت بينم
خواهمت سير ببينم که بميرم در حال
اين نداني که به اميد وصالت بينم
چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود
گوشم از چشم خورد، خون، چو خيالت بينم
مي خورم خون ز سفالي که تو مي نوشي
که چرا در لبت آلوده سفالت بينم
اي که مي سوزيم از پند و نصيحت، يارب
که بسان دل خود سوخته حالت بينم
صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسير
تا کي از دور در آن کنجد خالت بينم