بخت برگشت ز من تا تو برفتي ز برم
کي بود باز که چون بخت در آيي ز درم؟
گفتم احوال دل خويش بگويم به کسي
ليکن از بي خبري رفت به عالم خبرم
پيش از اين يک نفسم بي تو نمي رفت بسر
بعد از اين تا ز فراق تو چه آيد به سرم
جان سپر ساخته ام ناوک هجران ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بي گل روي تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بيم آن است که بر خويش گريبان بدرم
سرو گفتم که به بالاي تو ماند روزي
زهره ام نيست کزين شرم به بالا نگرم
خون دل مي طلبم باز و يقين مي دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنيا کنم، ار سوي خودم راه دهي
کو سر کوي تو تا من ز جهان در گذرم
تا خيال رخ خوب تو مرا در نظر است
مي نمايد همه ملک دو جهان در نظرم
به صبوري بتوان کرد مداوا، خسرو
بيم آن است که هر روز که آيد بترم