التفاتي به من آن ماه ندارد، چه کنم؟
اين چنين ملتفتم مي نگذارد، چه کنم؟
سوده شد بر صفت سرمه تن سنگينم
هيچم آن شوخ چو در چشم نيارد، چه کنم؟
هر پياله که ز مي بر لب او نوش کنم
گر بود چشمه حيوان نگذارد، چه کنم؟
باد را گفتم «پيغام من او را بگذار»
آن قدم سخت سبک چون نگذارد، چه کنم؟
برگ کاهي شدم از کاهش بسيار و مرا
باد زلفش به خسي هم نشمارد، چه کنم؟
زلف او در سر هر موي جفايي دارد
وز وفا يک سر مو نيز ندارد، چه کنم؟
گويدم چشم تو چندين ز چه مي بارد خون
هم نخواهم که ببارد، چو ببارد، چه کنم؟
مي کشد هر دم از انديشه خود خسرو را
يک دم انديشه به خود مي نگمارد، چه کنم؟