من اگر بر در تو هر شبي افغان نکنم
خويش را شهره و بدنام بدينسان نکنم
گر دهم دردسري تنگ ميا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بينم و افغان نکنم
روزي از ياد رخت پيش گلي خواهم مرد
من همان به که گذر بيش به بستان نکنم
وه که ديوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمي گفتم کافسانه هجران نکنم
غم خورد اين دل بيچاره، زبانش دادي
بعد از اين چاره همانست که درمان نکنم
آشنايان همه بيگانه شدند از من، از آنک
هر کسي مصلحتي گويد و من آن نکنم
شکر گويم ز تو، اي توبه که کورم کردي
تا نظر بازي از اين پيش به خوبان نکنم
خلق گويند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درويش پريشان نکنم
چند گويند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر ميسر شودم روي بديشان نکنم