ز تو نعمت است و راحت لب شکرين و رو هم
به من آفت است و فتنه دل پر بلا و خو هم
همه عشق و آرزويي، غلطم که در لطافت
شده بي قرار و مجنون ز تو عشق و آرزو هم
نه فقيه گر فرشته چو تو گر حريف يابد
ننهد ز کف پياله، ببرد سر سبو هم
تو که خون خلق ريزي، چه غمت از آن که هر دم
رود آب ديده ما ز غم تو آبرو هم
چه بلاست، بارک الله، رخ تو کزان تحير
به خموشي اند مانده همه کس به گفتگو هم
به کرشمه گه گه اين سو گذري که بهر رويت
جگري دو پاره دارم، نظري به چار سو هم
کشي و به نازگويي که اجل همي برد جان
دل تو اگر نرنجد مه من به رخ مگو هم
به فدا هزار جانت، رهي ار چه صد چو خسرو
به خراش غمزه کشتي، به شکنجهاي مو هم