سايه وارم هر شب از سوداي زلفت، چون کنم؟
چند گرد خويشتن گه سحر و گه افسون کنم!
از دل بدخوي خود خونابه اي دارم که گر
قطره اي از دل برون ريزم، جگرها خون کنم
تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستي
عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم
گوهري دارم که در وي نيست جز لؤلؤي خام
چون نثار خاک پايت لؤلؤي مکنون کنم؟
چند گويي «عشق را از دل بران و خوش بزي »
گر توانم، جان خود را از دست تو بيرون کنم
گفتيم « دل را چرا از عشق نآري سوي زهد»؟
وه که شاهد خانه اي را وقف مسجد چون کنم؟
روح مجنون آيد و آموزد آيتهاي عشق
شعر خسرو گر رقم بر تربت مجنون کنم