بخت اگر ياري دهد چون جان در آغوشش کنم
تلخ گويد ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
بر سر من عقل، اگر دعوي هشياري کند
روي تو بنمايم و از خويش بيهوشش کنم
آتش عشقش فرو پوشم درين شخص چوکاه
شعله روشن تر شود هر چند خس پوشش کنم
سر فرو آرم ز دوش و رانم اندر راه او
چون فرو مانم ز رفتن باز بر دوشش کنم
آفتاب عارض آن مه که در ياد من است
کافرم تا صبح محشر گر فراموشش کنم
کو سگي از کوي تو تا از براي زندگي
من دم او گيرم و چون حلقه درگوشش کنم
آشنا بايد که گيرد دست خسرو، زان زمين
هين در آبم، زانکه چون درياست، در جوشش کنم