ملکت عشق ملک شد از کرم الهيم
پشت من و پلاس غم اينست قباي شاهيم
قاضي شهرم ار کشد، بهر وطن روا بود
خاصه که آب ديدگان داد به خون گواهيم
شد سيهم ز عشق رو، گريه در او از آن کنم
گريه چه سود، چون ز رخ شسته نشد سياهيم
چند به ناز خفتنت، وه که مباد ناگهان
شعله به دامنت زند ناله صبحگاهيم
بود ز عقل پيش ازين باد غرور در سرم
پيش در تو خاک شد آن همه کژ کلاهيم
گر تو ز بهر کشتنم جرم و دروغ مي نهي
حيف بود ز بهر جان دعوي بي گناهيم
وقف خيال تست جان، از پي اين خورم غمت
من نه که اين عمارتم، گر تو خراب خواهيم
تو گل و باغ بين که من در ته چاه محنتت
تو مي لعل خور که من بر سر تابه ماهيم
همره خسروست دان تا به عدم وفاي تو
شکر که عقل بي وفا ماند ز نيم راهيم