بر در تو ز دشمنان گر چه که صد جفا کشم
دوستيم حرام باد ار ز تو پاي واکشم
غنچه دل به نازکي بشکندم بسان گل
صبحدمي که ناگهان بوي خوش از صبا گشم
طعنه زني تو از جفا، من نه به ترک از صفا
تحفه پادشاه را پيش در گدا کشم
شرم ز ديده نايدم کو به تو ديد، وانگهي
خاک درت گذاشتم، منت توتيا کشم
کشت فراق و کافرم، وه که بيا و زنده کن
پيش چنان لب و دهان منت جان چرا کشم
سر به در تو کرده خون مي کنيم، ز در درون
ناشده سر چو خاک راه، از تو چگونه پا کشم؟
واي که خونم آب شد، چند ز ديده خون خورم
آه که سوخت جان من، چند ز دل بلا کشم
هر شبم از خيال تو دل ندهد زبان زدن
من به چنين عقوبتي تا به سحر کجا کشم؟
بخت ستيزه کار من اين همه تاخت بر سرم
خسرو مستمند را چند به ماجرا کشم