امشب ميان نوخطان سرمست و غلتان بوده ام
چمعم که باري يک شبي مست و پريشان بوده ام
در جمع خوبان بوده ام، گر بر تني عاشق شدم
عيبم مکن، اي پارسا، در کافرستان بوده ام
گر من اسير بت شدم، اي پارسا، عيبم مکن
آخر من گمراه هم روزي مسلمان بوده ام
با او بدم شب وين زمان در خود گمم، يعني دلا
من آن گدايي ام که شب بر خوان سلطان بوده ام
پرسي که «با من بوده اي وقتي و غمها خورده ام »
دور از تو اکنون مرده ام آن روز با جان بوده ام
گفتي که «در دامان من خود را شناس و دست زن »
عمري که از شرمندگي سر در گريبان بوده ام
شد خسرو عشقم بلا، زين پس من و ديوانگي
رفت آنکه وقتي عقل را در بند فرمان بوده ام